.پدر همراه یك شیخ و بقیه همراهان براى شستن متوفى پسر جوانش حاضر شده بودند تا اینكه آن جوان را شسته و دفن كنند. آن شیخ كه مسئول شستن متوفى بود دستور داد تا آنرا از لباسش مجرد كنند ولى عورتش را با پارچه اى بپوشانند تا اینكه شروع به شستنش كنند. هنگام برداشتن لباس مرده، توجه آنها به دستمال خونالودى افتاد كه دست راست مرده را پیجانده بود ولى هنگامى كه سراغ برداشتن آن دستمال رفتند پدر متوفى بر سر آنها داد و فریاد زد و شرط كرد كه براى شستن پسرش هیچكس حق ندارد كه آان دستمال را بردارد. شیخ مسئول درك كرد كه یك رازى در آن دستمال نهفته هست ولى بهر حال براى شستن آن مرده بایست آن دستمال برداشته شود، پس در خفاءبه همكارانش گفت كه هنگام شستن آب زیادى را روى آن دستمال بریزید تا خودبخود از جایش كنده شود. پس او را شستند و آب زیادى را بر روى دست پیچیده شده ریختندو بمحض اینكه آن دستمال شل شد آنرا از جایش بر كند. پدر پساز اینكه دید آنها دستمال را برداشتند بر سر آنها پرخاش كرد و داد و فریاد كشید ولى پس از مدتى به گریه افتاد و به آنها گفتكه حقیقت را براىیشان بازگو خواهد كرد تا درس عبرتى باشد براى دیگران.